بلوکات

داستانها، دریچه ای به دنیای دیگر اند. هرچند برای مدتی کوتاه...

بلوکات

داستانها، دریچه ای به دنیای دیگر اند. هرچند برای مدتی کوتاه...

قصه مادربزرگ

| پنجشنبه, ۱۳ خرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۵۸ ق.ظ | ۰ نظر

 

مادربزرگ عزیزم، این قصه تماما برای توست:

روزی روزگاری، در سرزمینی بسیار دور به نام سیفی (Seifi نه ها، sifi)، دخترکی زندگی میکرد که همیشه گوشواره های قرمز نمدی زیبایی به گوش هایش می انداخت و هیچ کس تا به حال او را بدون آن گوشواره های قرمز ندیده بود. به همین خاطر هم مردم اسمش را گوشواره­-قرمزی گذاشته بودند.

آن گوشواره های قرمز، درواقع نوعی طلسم حفاظت و خوش شانسی بودند که مادربزرگ گوشواره قرمزی آنها را مخصوص او، «نوه گلش» درست میکرد تا او را از شر اتفاقات بد و ناگوار در امان نگه دارند. اما تنها مشکل گوشواره های نمدی این بود که وقتی کهنه میشدند، اثرشان هم از بین میرفت و طلسمشان ناپدید میشد. به خاطر همین هم مادربزرگ به دخترک گفته بود همیشه قبل از اینکه گوشواره هایش کهنه شوند، به دیدنش بیاید تا یک جفت دیگر برایش درست کند.

گوشواره قرمزی همراه مادرش، دلشادبانو در شهری کنار جنگل سبز زندگی میکردند و مرتب به مادربزرگ که آن طرف جنگل، تک و تنها در کلبه ای چوبی و کوچک  و با صفا زندگی میکرد، سر میزدند. پدر گوشواره قرمزی مدت ها قبل برای کار به ژافُن، جایی خیلی دور از سیفی (Sifi) سفر کرده بود و قرار نبود تا چند سال آینده باز گردد. دلشادبانو و گوشواره قرمزی خیلی به مادربزرگ اصرار میکردند که بیاید و همراه آنها زندگی کند، تا هم آنها و هم مادربزرگ از تنهایی در بیایند. اما مادربزرگ قبول نمیکرد. در جواب اصرارهای بی حد و حصر آنها، تنها میگفت که او خانه و زندگی خودش را دارد و باید مراقب آنها باشد.

گوشواره قرمزی تنها نوه مادربزرگ نبود. مادربزرگ چندین و چند نوه دیگر هم داشت که در سراسر سیفی (Sifi) پراکنده شده بودند. حتی یکی از آنها به دیار اسفانیا سفر کرده بود و در آخرین نامه ای که برای مادربزرگ فرستاده بود، گفته بود که قرار نیست هیچ وقت به سیفی (Sifi) بازگردد. مادربزرگ فرزندان بسیاری هم داشت، اما آنها نیز همگی، به جز مادر گوشواره قرمزی، دلشادبانو، در جاهای مختلف و دوری زندگی میکردند و هرکدام مشکلات و دغدغه های خودشان را داشتند و مادربزرگ را از یاد برده بودند. اگر هم به یادش می افتادند، به فرستادن نامه ای اکتفا می کردند و اینطوری از حال و احوالش جویا میشدند. مادربزرگ هم نامه ها را به دست دلشادبانو یا گوشواره قرمزی میداد تا آنها را برایش بخوانند و جوابش را دیکته میکرد تا بر روی کاغذ بنویسند. آخر چشم های مادربزرگ ضعیف شده بودند و به قول خودش، «دیگر سو نداشتند».

گاهی اوقات، وقتی که گوشواره قرمزی دلش برای مادربزرگ تنگ میشد، به تنهایی از جنگل سبز عبور میکرد و همراه با یک سبد خوراکی های خوشمزه، به کلبه چوبی آن طرف جنگل میرفت. مادربزرگ همیشه به او میگفت که در راه جنگل باید احتیاط کند و گوشواره هایش همیشه به گوشش باشد. هم او و هم دلشادبانو، داستان های زیادی از مردهای جوان و جذابی تعریف کرده بودند که با هیکل هایی ورزیده و زبانی چرب و نرم، بر سر راه دختران جوان می ایستادند و آنها را میدزدیدند یا به قتل میرساند. آن روز هم گوشواره قرمزی که حوصله اش سر رفته بود، تصمیم گرفت پیش مادربزرگ برود. گوشواره هایش کهنه و نخ نما شده بودند و باید با جفتی جدید جایگزین میشدند. به خاطر همین هم با یک سبد پر از کیک های فنجانی، مربای آلو، نان سفید تازه و کره راه خانه مادربزرگ را در پیش گرفت تا تمام روز را پیش او بماند و به داستان های جذابش از دوران جوانیش گوش بدهد.

بهار بود و همه جا رنگ سبز به چشم میخورد. راه جنگل پر بود از درختان سر به فلک کشیده، بوته های تمشک و توت فرنگی و گیاهان خودرویی که اینجا و آنجا روی زمین روییده بودند. هوا تازه بود و شبنم روی برگ درختان از دور مثل الماس می درخشید. گوشواره قرمزی با قدم هایی آرام مسیر جاده جنگلی را میپیمود و از نگاه کردن به آن همه سرسبزی لذت میبرد. با دیدن بوته های تمشکی که در هرچند قدم روییده بود، دلش هوای مربای تمشک کرد. با خودش گفت اگر کمی از آنها را بچیند، میتواند همراه با مادربزرگ و درحالی که دارد به قصه های قشنگش گوش میکند، از آن مرباهای خوشمزه درست کند و کمی هم برای دلشادبانو ببرد. با دیدن بوته تمشکی که خارج از جاده روییده بود و آنقدر تمشک داشت که کل بوته یکدست سیاه رنگ به نظر میرسید، به طرف آن رفت. سبدش را روی زمین گذاشت و شروع به چیدن تمشک ها و ریختن آنها به درون سبدش کرد.

در همین حال بود که ناگهان، صدای کسی از پشت سرش شنید که میگفت:

  • ببخشید، دختر خانم جوان.

گوشواره قرمزی ترسید. مادربزرگ و دلشادبانو همیشه به او هشدار میدادند که در راه جنگلی هیچ وقت با غریبه ها هم کلام نشود. به همین خاطر هم در آن لحظه سعی کرد صدا را نادیده بگیرد. اما صدا دست بردار نبود:

  • اهم اهم. ببخشیییییید! دختر خانم جوان.

صاحب صدا سمج بود. وقتی گوشواره قرمزی باز هم توجهی نکرد، نزدیک تر آمد و درست از پشت گردن گوشواره قرمزی با لحنی آرام و ترسناک شروع به حرف زدن کرد: ببخشییییییییییید!

گوشواره قرمزی که موهای پشت گردنش از ترس سیخ شده بود، به آرامی برگشت و دو چشم بسیار بزرگ را روبه روی خود دید که مستقیم به او خیره شده بودند. دو چشم سبز وحشی که انگار متعلق به حیوانی رام نشده بودند و نگاهشان تا اعماق وجودش نفوذ میکرد و پیش میرفت. رگه هایی قهوه ای درون چشمها بود و اگر گوشواره قرمزی آنقدر از دیدنشان نترسیده بود، احتمالا به این فکر میکرد که رنگ جنگل و درختانش را تداعی میکنند.

اما او آنقدر ترسیده بود که به چیز دیگری نمیتوانست فکر کند. حس میکرد قلبش از سینه بیرون جهیده و جایش یک حفره بزرگ سبز شده است. به سرعت خود را عقب کشید تا از آن چشم ها دور شود. اما نتوانست تعادش را حفظ کند و از پشت به زمین افتاد و سبد خوراکی هایش را واژگون کرد. وقتی سرش را بالا آورد، مردی را رو به روی خود دید که با دهان باز به این صحنه نگاه میکرد. مرد خودش را عقب کشید و درحالی که با یک دست گردنش را می مالید، با شرمندگی گفت:

  • ببخشید، نمیخواستم اینطوری بترسونمتون.

بعد آرام روی زانوهایش نشست و دستش را دراز کرد تا به گوشواره قرمزی کند تا بنشیند. با این کار، گوشواره قرمزی فرصت پیدا کرد تا نگاه دقیق تری به مرد بیندازد. مرد جوانی بود با موهای مشکی کوتاه و صورتی نسبتا بزرگ که ته ریش سیاه رنگی آن را پوشانده بود. درشت هیکل بود و بازوانی ستبر و ورزیده داشت. دقیقا از همان نوع آدمهایی بود که مادربزرگ و دلشادبانو بهش میگفتند باید از آنها دور بماند! باید هرچه سریعتر از آنجا دور میشد. سعی کرد خودش را کمی جمع و جور کند و بدون توجه به دست دراز شده مرد، بلند شد و ایستاد. دامن پیراهنش را تکاند و به دنبال سبدش گشت.

سبد پشت سرش روی زمین افتاده بود و هرچه که درون آن بود، به بیرون پرتاب شده بود. کیک های فنجانی این طرف و آن طرف روی زمین افتاده بودند، مربای آلو داشت آرام آرام از شیشه شکسته روی چمن های میریخت و توت های وحشی، نان را که کمی آن طرفتر پرت شده بود به رنگ قرمز درآورده بودند. گوشواره قرمزی کنار سبدش چمباتمه زد و شروع به برداشتن کیک ها از روی زمین کرد.

مرد هم نزدیکش آمد و با تقلید از گوشواره قرمزی، روی زمین چمباتمه زد و یکی از کیک ها را که کمی دورتر از بقیه افتاده بود، به درون سبد گذاشت. بعد با لحنی شرمنده دوباره معذرت خواهی کرد و گفت: من واقعا متاسفم. قصد نداشتم اینطور بترسونمتون. خواهش میکنم منو ببخشید. من فقط میخواستم ازتون آدرس بپرسم، چون جز شما کس دیگه ای رو توی جنگل ندیدم.

گوشواره قرمزی (که بین خودمان بماند، کمی کُنازهم بود)، ابروهایش را درهم پیچید و اخم محکمی کرد و گفت: جنگل که آدرس پرسیدن نداره. سر جاده رو که بگیرین، میبرتتون به شهر بعدی که اون طرف جنگله.

و شماتت آمیز اضافه کرد: خیلی خیلی سر راسته.

مرد یک کیک دیگر از روی زمین برداشت و به طور ناخودآگاه شروع به بازی کردن با آن کرد:

  • بله، ولی من دنبال یه جایی هستم که داخل خود جنگله. یه کلبه چوبی کوچیک و قشنگ که دورش رو درختای بلوط و گردو و خرمالو گرفتن. یه میز بزرگ چوبی و دوتا نیمکت هم زیر درختا هست که میشه توی هوای لطیف جنگل غذا خورد و لذت برد. یه تاب هم داره. اونم چوبیه و از شاخه های یکی از بزرگترین درختای گردوی اونجا آویزون شده و وقتی که باد میاد، همراهش به این طرف و اون طرف میره.

گوشواره قرمزی درحالی که چشمهایش به اندازه همان کیک های فنجانی پخش و پلا روی زمین، از تعجب گشاد شده بود گفت: اینجا که خونه مادربزرگه!

اینبار نوبت مرد بود که پرسشگرانه به شنل قرمزی چشم بدوزد: مادربزرگ؟

  • بله. این کلبه کوچیکی که میگین، سقفش شیروونی نیست؟ یه تنه درخت خیلی بزرگ هم کنار خونه نیفتاده که میشه ازش به عنوان صندلی استفاده کرد؟

مرد شگفت زده گفت: چرا، چرا خودشه. اونجا خونه ی شلی (Shelly) منه!

گوشواره قرمزی گفت: نخیرم. اونجا خونه مادربزرگ منه.

مرد گفت: نه نه. من مطمئنم اینجایی که داریم ازش حرف میزنیم، خونه ی شلیِ منه.

گوشواره قرمزی نان سفیدی را که حالا لکه های قرمز رویش بود از روی زمین برداشت، با حرص آن را به درون سبد انداخت و گفت: نه خیر آقا. مادربزرگ من سالهاست که داره اونجا زندگی میکنه. ما هیچ وقت شِلی- مِلی نداشتیم اونجا!

مرد، بی حواس، یکی از کیک های فنجانی را مرتب در دستانش میچرخاند:

  • اما من مطمئنم. شلی عزیزم همیشه سر اون پیچی که یه درخت بلوط بزرگ داشت میومد استقبالم و بعد میرفتیم توی جنگل، دست هم رو میگرفتیم و ...

مرد به خودش آمد و حس کرد نباید ادامه ماجرا را برای "بچه" ای که جلویش دست به کمر ایستاده بود و ذهن پاکی داشت، تعریف کند! سرفه ای کرد و گفت: آره. پیچ درخت بلوط. هرچی میگردم پیداش نمیکنم.

گوشواره قرمزی که یکی از عیب هایش این بود که بدون فکر کردن حرف میزد و مادربزرگ و دلشاد بانو هم همیشه این را به او تذکر میدادند، دوباره دهانش را بی موقع باز کرد و گفت: به خاطر اینه که خیلی وقته مسیر جاده اصلی رو عوض کردن تا مستقیم از اون طرف جنگل وارد شهر بشه. یه کم جلوتر یه جاده فرعی هست که ادامه همون جاده قدیمیه. آخرای این جاده فرعی هم به پیچ درخت بلوط میرسه. حالا دیدین شما از هیچی خبر ندارین؟

چشم های مرد قوی هیکل با شنیدن این حرف شروع به درخشیدن کرد. کیک فنجانی را که حسابی دستمالی کرده بود، روی زمین انداخت و به طرف گوشواره قرمزی رفت. دست هایش را در دست گرفت و گفت: ممنونم دخترکوچولو. ممنونم.

بعد با سرعت دور شد. گوشواره قرمزی شک نداشت که مرد به طرف کلبه مادربزرگ میرود. خودش را بابت این دهان لقش که نخود در آن خیس نمیخورد سرزنش کرد، با سرعت کیک های کوچک را (به جز همانی که مرد حسابی دستمالی کرده بود) از روی زمین برداشت و به داخل سبدش انداخت. بعد با سرعت راه خانه مادربزرگ را در پیش گرفت.

میخواست که زودتر از مرد به کلبه مادربزرگ برسد. اما از آنجایی که هنوز کوچک بود و نمیتوانست به سرعت یک مرد ورزیده راه را طی کند، آنقدر از مرد عقب افتاده بود که حتی نمیتوانست پشتش را در جاده ببیند. سبد در دست و درحالی که گوشواره های کهنه اش روی گوش هایش به این طرف و آن طرف تاب میخوردند، با بیشترین سرعتی که میتوانست در جاده خاکی میدوید.

وقتی بالاخره نفس نفس زنان به کلبه مادربزرگ رسید، با صحنه عجیبی روبه رو شد. مرد چشم سبز روی میز چوبی حیاط نشسته بود و پاهایش را روی نیمکت گذاشته بود و داشت با یک لبخند بزرگ بر روی صورتش اطراف را نگاه میکرد. وقتی گوشواره قرمزی را دید گفت: ببین کی اینجاست! چه قدر لفتش دادی تا برسی.

گوشواره قرمزی با عصبانیت به مرد نگاه کرد. بعد سرش را به این طرف و آن طرف چرخاند تا مادربزرگ را پیدا کند، اما اثری از او نبود. با خشم و ناراحتی فریاد زد: با مادربزرگم چی کار کردی؟

مرد درحالی که چشم های سبزش می درخشیدند، بلند خندید و به شکمش اشاره کرد: اینجاست. خوردمش.

بعد، دستی روی شکمش کشید و گفت: من یه گرگ گرسنه ام که راه درازی رو اومده ام! مادربزرگت خیلی خوشمزه بود!

جوری این را گفت که گوشواره قرمزی یقین کرد مرد چشم سبز کار مادربزرگ را یکسره کرده، یک آب هم رویش! برای چند لحظه با دهان باز به مرد زل زد. بعد، عصبانیت تمام ذهنش را تسخیر کرد. دورخیز کرد و با فریادی بلند به سمت مرد چشم سبز حمله ور شد. مرد درحالی که به عصبانیت گوشواره قرمزی میخندید، یکی از بازوهای عضلانی و ستبرش را بالا آورد و با همان یک دست، جلوی مشت های گوشواره قرمزی را گرفت. گوشواره قرمزی با تمام وجود سعی میکرد به مرد چشم سبز صدمه بزند، اما فایده نداشت.

در همین زمان، صدایی از طرف کلبه شنیده شد. مادربزرگ بود که سر و مر و گنده، از در کلبه بیرون آمد. یک جاروی بزرگ با دسته ای خیلی بلند که معمولا برای پاک کردن سقف از آن استفاده میکرد، در دست داشت. از آنجایی که به هرحال خون غلیظ تر از آب است، مادربزرگ هم درست همانطور که گوشواره قرمزی به مرد چشم سبز حمله کرده بود، به طرف او یورش برد. با این تفاوت که دسته جارو را همانطور که شوالیه ها شمشیر در دست میگرفتند، در دست گرفته و نوک باریک آن را به سمت شکم مرد نشانه رفته بود.

مرد چشم سبز و گوشواره قرمزی هر دو از دیدن این حالت مادربزرگ که هوار کشان و برافروخته با شمشیر چوبیش به سرعت به آنها نزدیک میشد، چشم هایشان گرد شد و دهانشان از تعجب باز ماند. اما فرصت زیادی برای تعجب کردن نداشتند. مرد چشم سبز عین تیر از جا جَست و با سرعت شروع به فرار کردن کرد. درحالی که میخندید و قضیه برایش هم ترسناک و هم بامزه بود، مدام بر میگشت تا ببیند مادربزرگ چه قدر به او نزدیک شده و سعی میکرد او را آرام کند: عزیزم، بذار برات توضیح میدم. خواهش میکنم!

و مادربزرگ که عصبانیت از بند بند وجودش فوران میکرد، فریاد میزد: توضیح! توضیحت بخوره تو سرت! توضیحتو ببر برای همونایی که تا الان پیششون بودی!

و بعد درحالی که برای آن پیرزن با آن سن بالا کاملا غیر ممکن به نظر میرسید، سرعتش را آنقدر زیاد کرد که از پشت به مرد چشم سبز نزدیک شد و با شمشیر/ جاروی دسته بلندش محکم به سر او ضربه زد. نه یکبار، نه دوبار، نه سه بار. بلکه ده بار!

سر ضربه دهم، مرد چشم سبز ایستاد و با عصبانیت به طرف مادربزرگ برگشت و گفت: نزن دیگه، بذار برات توضیح بدم. تو اصلا به من اجازه نمیدی حرف بزنم.

مادربزرگ هم ایستاد و نوک جارو را به حالت تهدید به سمت مرد نشانه رفت: بعد از این همه سال برگشتی که یه مشت دروغ و دونگ تحویلم بدی؟ به جای اینکه زانو بزنی و طلب بخشش کنی، برای من عزیزم عزیزم راه میندازی که دلم برات تنگ شده بود؟ میخوام صد سال سیاه دلت تنگ نشه. اصلا با چه رویی پا شدی اومدی اینجا؟

مرد سعی کرد از همان فاصله و با حرکات دستش مادربزرگ را آرام کند: آروم باش عزیزم. یه نفس عمیق بکش. آهان. آفرین. بذار برات همه چیو تعریف میکنم. یادته اون روز آخر که داشتم میرفتم چی بهت گفتم؟

مادربزرگ که حالا کمی آرامتر شده بود گفت: معلومه که یادمه. گفتی داری به خاطر من و بچه ها این کار رو انجام میدی. و اینکه خیلی زود برمیگردی.

قطرات اشک از بین چین و چروک های صورتش عبور کردند و به سمت پایین سرازیر شدند. جارو از دست افتاد و علف های هرز صدای برخوردش با زمین را در خود خفه کردند. پاهای مادربرزگ تاب نیاوردند و خم شدند.

  • تو گفتی زود برمیگردی. اما این همه سال رفتی و هیچ خبری ازت نبود.

مرد چشم سبز در یک چشم به  همزدن خودش را به مادربزرگ رساند و زیر بغلش را گرفت و کمکش کرد تا به آرامی روی زمین بنشیند. با لحن آرام و مهربانی گفت: آره عزیزم. زود نیومدم، اما بالاخره برگشتم! و به تمام اونچه که برامون عزیزه قسم، اگر میتونستم زودتر برمیگشتم. ولی نشد. منو ببخش، شلی. من در حقت بد کردم. من در حق بچه هامون بد کردم. اما عزیزم، در تمام این مدت، روزی نبود که به تو فکر نکنم. تو همیشه در قلب منی. تو تمام داشته ی منی.

مرد چشم سبز و مادربزرگ برای چند لحظه به چشم های هم خیره شدند... صورت هایشان آرام آرام به یکدیگر نزدیک شد... و بعد صحنه ای مثبت هجده و زیبا خلق کردند.

گوشواره قرمزی تمام این ها را با چشم هایی گشاد شده از حیرت و سردرگمی نظاره کرد و با دیدن بخش آخر، به عنوان دختربچه ای که هنوز سنش به اینجور خاکبرسری ها قد نمیداد، از خجالت چشم هایش را دزدید و سعی کرد آنچه را که شنیده بود برای خودش تجزیه و تحلیل کند.

این مرد جوان با آن چشم های سبزش، پدربزرگ او بود؟ و تمام این سال ها دور از خانه و خانواده اش به سر برده بود؟ اما...چرا اینقدر جوان مانده بود؟؟! و چرا هیچ کدام از خاله ها، دایی ها، خاله زاده ها و دایی زاده هایش چشمان سبز او را به ارث نبرده بودند؟

صحنه مثبت 18 که تمام شد، گوشواره قرمزی چشمانش را باز کرد و اینبار با صحنه ای مواجه شد که مغز کوچکش هیچ توضیحی برای آن نداشت. مادربزرگ غیب شده بود و دختری جوان و زیبا، با موهایی بلند و مشکی رو به روی مرد چشم سبز نشسته بود و عاشقانه به چشم های او نگاه میکرد.

گوشواره قرمزی فریادی کشید: مادربزرگم! با مادربزرگم چی کار کردین؟

دختران جوان که از صدای گوشواره قرمزی غافلگیر شده بود، به سمتش برگشت و گفت: اوه عزیزم! تو اینجایی؟ اصلا... (خنده ای شرمگین روی لب هایش نشست) اصلا حواسم نبود که که تو هم اینجا هستی. بیا پیش مادربزرگ و ببین از قیافه جدیدش خوشت میاد؟

گوشواره قرمزی که انگار مسخ شده بود، بی اراده اطاعت کرد و به آرامی به طرف آنها رفت. با هر قدم، که نزیک تر میشد، سعی میکرد درک کند که چه اتفاقی افتاده بود. وقتی به کنار مادربزرگ رسید، زانوهایش بی اراده خم شدند و روی زمین نشست. به چشم های دختر جوان که با لبخندی مهربان و مادربزرگ­گونه به او نگاه میکرد، خیره شد. و بعد به سادگی فهمید که او واقعا مادربزرگش است، اما نسخه ای جوان تر از آنی که گوشواره قرمزی میشناخت.

 مادربزرگ جوان، گوشواره قرمزی را پیش خود نشاند. دستش را به دور گردنش انداخت و رو به مرد جوان گفت: باکی، این نوه منه. گوشواره قرمزی.

مرد چشم سبز که حالا گوشواره قرمزی نامش را میدانست، سری تکان داد و با لبخند گفت: بله من قبلا افتخار آشنایی با این خانوم کوچولو رو داشتم. راه اینجا رو این بانوی جوان به من نشون دادن.

برای یک لحظه فکری از خاطر مرد گذشت، چشمانش تا آخرین حد ممکن گشاد شدند و به لکنت افتاد: این .. یعنی... این دختر... نوه منه؟

مادربزرگ بلافاصله گفت:

  • اوه خدای من! معلومه که نه! تو تقریبا 400 سالی میشه که غیبت زده. من فکر میکردم تو مُردی! به خاطر همینم دوباره ازدواج کردم. این بچه، نوه شوهر پنجمِ مرحوممه. اسمش نیل بود...

چشم های مرد دوباره تا حد ممکن باز شدند و کلمات به سرعت از زبانش سرازیر گشتند: تو چی کار کردی؟ ازدواج کردی؟ اونم چهاربار بعد از من؟ بچه هامون چی شدن؟ سه قلوها کجان؟

بعد فکر دیگری خیلی سریع تمام ذهنش را به خود مشغول کرد: صبر کن صبر کن، من... من 400 سال نبودم؟؟

مادربزرگ با خونسردی جواب داد: بله.

مرد چشم سبز طوری که انگار با خودش حرف میزد، تکرار کرد: 400 سال ! اما من فکر میکردم که... شاید فقط 40 سال یا نهایتا 80 سال گذشته باشه ... آخه چطور ممکنه ...

مادربزرگ گفت: نمیخوای تعریف کنی که تا حالا کجا بودی و چه اتفاقی برات افتاده؟

مرد گفت: چرا چرا. الان برات تعریف میکنم.

و بعد شروع کرد به تعریف داستان این 400 سالی که غیبش زده بود:

 

اون موقع که همینجا، درست زیر اون درخت بلوط ازت خداحافظی کردم و راه افتادم، هیچ فکرش رو نمیکردم که قراره با چنین اتفاقاتی روبه رو بشم. من عاشق تو بودم و هستم. عاشق بچه هام بودم. اون سه تا تخم جن بازیگوش که تمام این مدت فکرم مشغولشون بود و ناراحت بودم که بزرگ شدنشون رو ندیدم. اما اون موقع، من فقط یه گرگینه جوون و خام بودم که فکر میکردم گروهمون، پَکی که بهش تعلق داشتم و اون آلفای لعنتی هدایتش میکرد، بخش بزرگی از زندگی و هویت من رو تشکیل میده و اگر پک فراخوان داده برای جنگ، همه ما بدون چون و چرا باید بگیم چشم و برای آرمان هامون بجنگیم. مغرور هم بودم. منِ احمق، فکر میکردم توی این دنیا هیچ چیزی نیست که نتونم شکستش بدم و از پسش بر نیام. دندون های تیز و آرواره های قوی منو یادته که وقتی تبدیل میشدم، هیچ چیزی از نمیتونست از زیرشون فرار کنه؟

من مطمئن بودم که هیچ اتفاقی برام نمیفته و خیلی زود برمیگردم پیشت.  به خاطر همینم بهت قول دادم. اون مزخرفاتی که آلفا به اسم دفاع از غیرت گرگینه ها و حفظ مرزهایی که هزاران سال به ما تعلق داشتن توی گوشمون فرو میکرد رو با جون دل پذیرفته بودم. هیچ وقت به گفته هاش شک نکرده ام، با اینکه یه دودوتا چهارتای ساده میتونست بهم نشون بده که ما هیچوقت وارث این سرزمین نبودیم و راهی که داریم میریم تهش ویرانی و مرگه.

آلفا میگفت که ما میتونیم اون شکارچی هایی رو که تمامشون عضو فرقه جادوگری «کمان مقدس» شده بودن و مدام تهدیدمون میکردن نابود کنیم. میگفت باید یک حمله بزرگ ترتیب بدیم  مرزهای قلمرو آبا و اجدادی مون رو پس بگیریم. طوری که همه شون، تمام اعضای اون فرقه، یکجا جمع شده باشن و بعد، کارشون رو یکسره کنیم.

اون موقع نمیدونستیم که داریم با سر توی چه خطری میریم. چیزی که خیلی خیلی اهمیت داشت و ما ازش بی خبر بودیم این بود که اونا جادوگرهای کار کشته ای بودن و سالیان سال، تمام این منطقه رو تحت تسلط خودشون داشتن. اونا با تو خیلی فرق داشتن. میدونی، نوع جادوشون فرق میکرد. سیاه بود و تاریک. مال تو سفید و قشنگه. ولی اونا ...

(به خودش لرزید). وقتی اون شبی که ماه کامل بود و تمام گروه در مقابل اون جادوگرا قرار گرفتن رو به یاد میارم، میفهمم که چه قدر احمقانه توی دام افتادیم. سیفی هیچ وقت فقط مال ما نبود. مال اون فرق نوتاسیس هم نبود. مال هیچ کدوم از موجودات جادویی دیگه هم نبود. اما بعد از اون شب، اون جادوگرای پلید تبدیل به قدرت مطلق این سرزمین شدن.

فقط ما گرگینه ها نبودیم. الف ها، پری ها، دورف ها، ترول ها و جادوگرای فرقه های دیگه، همگی بودن و در مقابل جادوگرای کمان مقدس ایستاده بودن. نقشه خود فرقه بود که توی یک شب کار همه مون رو بسازه. در یک چشم به هم زدن قلع و قمع شدیم. به داممون انداختن و با یک طلسم بزرگ و قدرتمند، قوی ترین طلسمی که میتونی تصورش رو بکنی، کارمون رو ساختن.

بعد از اینکه طلسم اثر کرد، دیگه نفهمیدم چی شد و بیهوش شدم. وقتی به هوش اومدم، دیدم که روی زمین افتاده ام و شکمم پاره شده و تمام روده هام بیرون ریخته. درد داشتم و زوزه میکشیدم. نه فقط من. هرکسی که زنده مونده بود، زوزه میکشید یا فریاد میزد. فقط اونایی که قوی تر از بقیه بودن، زنده موندن.

یکی از جادوگرا که سر دسته فرقه است، منو پیدا کرد. درحالی که من به خودم میپیچیدم و درد میکشیدم، گفت از رنگ خزم خوشش اومده و میخواد منو به عنوان حیوون خونگیش نگه داره. اما خب، چیزی که بعدش اتفاق افتاد، واقعا خجالت آوره. اون دل و روده ام رو از روی زمین جمع کرد و برگردوندشون توی شکمم و در یک لحظه و با طلسمی که اجرا کرد مثل حالت اول شدم. اما بعد که به خودم اومدم، دیدم یه قلاده به گردنم انداخته و نمیتونم فرار کنم. نه اینکه قلاده رو توی دستش گرفته باشه. نه. انگار که افکارم رو به غل و زنجیر کشیده بود. هر وقت میخواستم به فرار کنم، بدنم ازم اطاعت نمیکرد. نمیتونستم مثل باد بدوم و پیش تو برگردم. هر وقت به تو و سه قلوها فکر میکردم، یه مه غلیظ فکرم رو میپوشوند و توان فکر کردن رو ازم میگرفت. ولی من یه حقه ای سوار کردم. ته قلبم، جایی که طلسم به اونجا نمیرسید، تصویر شما رو نگه داشته بودم و فقط نگاهتون میکردم و میدونستم خیلی دلم تنگ شده، اما هیچ کار دیگه ای از دستم بر نمی اومد. اون طلسم لعنتی اجازه نمیداد فکر دیگه ای به جز دلتنگی داشته باشم. کم کم حافظه ام شروع کرد به پاک شدن. جادوگر میدونست من دارم دربرابرش مقاومت میکنم، به خاطر همینم میخواست همه چیز رو پاک کنه تا منو کاملا تبدیل به حیوون زیر دستش بکنه تا هرجا میره کنارش باشم و ازش اطاعت کنم. تا حدی موفق هم شد. من دست به کارهایی زدم که حتی از فکر کردم بهشون شرمگین و عصبانی میشم... با اینحال اون نتونست فکر شما رو از من بگیره...

جادوگرای فرقه یه طلسم خیلی بزرگ روی کل سرزمین سیفی (Sifi) و آدماش گذاشتن. هیچکس به جز خودشون دقیقا نمیدونه چطوریه. ولی با اون طلسم کل سیفی رو تحت کنترل خودشون درآوردن. انگار که فکر آدم ها و تمام موجوداتش رو یه جورایی کنترل میکنن. به خاطر همینه که توی این همه مدت هیچ کسی بر علیه شون قیام نکرده. چون اصلا هیچ کس نمیدونه که وجود دارن و سیفی رو تحت کنترل خودشون گرفتن. خیلی آروم کارشون رو میکنن. تمام جادوگرا رو به زور تحت اتحاد خودشون در آوردن. تو تنها جادوگری هستی که میبینم داری اینجا و جدا از بقیه زندگی میکنه و در خدمت فرقه نیستی.

راستش، یه جورایی دعا میکردم بیایی پیششون و ببینمت. تمام مدت منتظرت بودم و از طرفی خوشحال هم بودم که همراهشون نیستی و داری برای خودت زندگی میکنی. چند روز پیش جادوگر اعظم تصمیم گرفته بود به شهر نزدیک اینجا بیاد. یه کاری داشت و میخواست در مورد توسعه شهر و تبدیلش به پایتخت با فرماندار اینجا حرف بزنه. به محض اینکه رسیدیم، انگار که جادوی من باطل شد. قلاده اثرش رو از دست داد. نمیدونم چی بود. فقط میدونم که انگار حصارهای شهر زنجیرهای فکرم رو پاره کردن و منم در اولین فرصت فرار کردم و به جنگل اومدم.

و بالاخره پیدات کردم. بالاخره...

بعد از این همه مدت ...و خوشحالم که بازم میبینمت عشق من ...

 

با تمام شدن داستان مرد چشم سبز، سکوت سنگینی حکمفرما شد. مادربزرگ سعی میکرد تمام آن اطلاعات را که چه بلایی سر شوهرش آمده بود تجزیه تحلیل کند. طلسم اطاعتی که مادربزرگ روی گوشواره قرمزی گذاشته بود تا همانجا بماند و فرار نکند، نمیگذاشت که دهانش را باز کند و حرفی بزند.

بعد از مدتی مادربزرگ شروع به گریه کردن کرد: عزیزم ... من نمیدونستم ...من ... من فکر میکردم که تو منو گذاشتی و رفتی. یا اینکه کشته شدی. من اصلا فکرش رو نمیکردم ...

باکی مادربزرگ را در آغوش کشید و برای مدتی در همان حال ماندند. سپس مادربزرگ گفت: من از این فرقه خبر دارم. یه مدته که دارن تمام جادوگرهای شهرهای اطراف رو به سمت خودشون جذب میکنن. ولی من خیلی کم از جنگل بیرون میرم. راستش، همیشه و در تمام این سال ها منتظر بودم که تو برگردی. به خاطر همینم هیچوقت بیرون از این جنگل و این کلبه زندگی نکردم.

درک پرسید: بچه ها چی شلی عزیزم؟ بچه ها مون چی شدن؟

مادربزرگ آه عمیقی کشید و گفت: اونا چند سال بعد از اینکه تو رفتی مریض شدن. سرخک گرفتن. یک شب تبشون خیلی رفت بالا. مارلی که از همه ضعیف تر بود دووم نیاورد. ولی دوتای دیگه حالشون خوب شد. اما بعد از اون، دیگه هیچ وقت نتونستن به گرگ تبدیل بشن. تبدیل به آدم های معمولی شدن. حتی یه قطره جادو هم نداشتن. کانی نتونست اینجا بمونه، گفت میخوام برم بابا رو پیدا کنم و برش گردونم. نمیتونم یه جا بمونم و هیچ کاری نکنم. رفت و دیگه هیچ وقت برنگشت. ولی سانی اینجا موند. تا آخرین روز زندگیش پیش من موند و ازم مراقبت کرد. زندگی طولانی ای داشت. 90 سال عمر کرد...

مادربزرگ از گوشه چشمش اشکی را به پایین می غلتید پاک کرد و ادامه داد:

اونا بچه های خیلی خوبی بودن. بعد از اینکه سانی هم رفت، من خیلی تنها شدم. چند سالی رو همونطوری زندگی کردم. دیگه به قیافه اصلیم برگشتم چون دیگه کسی نبود که منو بشناسه. چندباری که رفته بودم شهر، یه نفر منو دیده بود و ازم خوشش اومده بود. اسمش کریم بود. ازم درخواست ازدواج کرد، منم قبول کردم. آخه خیلی تنها بودم...

باکی مادربزرگ را محکم تر در آغوش گرفت و گفت : عزیزم، منو ببخش. منو به خاطر حماقت هام ببخش که تو و بچه هامون رو تنها گذاشتم.

اشکش را به سرعت پاک کرد و تکرار کرد: منو ببخش...

کمی بعد، مادربزرگ پرسید: حالا چی میشه؟

درک گفت: خب، نمیدونم. من به تنها چیزی که توی این مدت فکر میکردم، پیدا کردن تو بود. دلم نمیخواد دیگه از پیشت برم. اما مطمئنم که اون جادوگر خبیث دنبالم میگرده و اگر من رو با تو گیر بندازه، تو رو هم مجبور میکنه که جز ارتش جادوگرهاشون بشی. فکر کنم میخوان شروع کنن سرزمین های اطراف رو هم تحت تسلط خودشون دربیارن.

مادربزرگ گفت: نگران نباش. من اینجا طلسم های ضد ردیابی کار گذاشتم. هیچکس، به جز اونهایی که من دلم میخواد نمیتونن اینجا رو پیدا کنن. اینجا همیشه به روی تو باز بوده. به خاطر همینم تونستی جاده فرعی رو پیدا کنی و بیایی اینجا. ما همینجا با هم زندگی میکنیم.

درک که باورش نمیشد گفت: راست میگی؟ یعنی ما میتونیم دوباره شروع بکنیم؟

مادربزرگ با لبخندی که دل سنگ را هم آب میکرد و به شیرینی عطر گل های بهاری بود جواب داد: البته که میتونیم.

گوشواره قرمزی که چشمانش از همه این اطلاعات و تغییرات ناگهانی گرد شده بود، سعی کرد چیزی بگوید:

  • اوومم...اومممممم.

مادربزرگ صدایش را شنید و گفت: ای وای! تو رو پاک یادم رفته بود عزیزم. بذار الان طلسمت رو برمیدارم.

و بعد در یک لحظه گوشواره قرمزی حس میکرد که میتواند دوباره صحبت کند. گفت: اما مادربزرگ! شما کلی بچه و نوه دارین! چطوری میخوایین به همه نشون بدین که ... که جوون زیبایین و دیگه مثل آلو چروکیده نیستین؟

مادربزرگ خندید و رو به باکی گفت: من پنج بار ازدواج کردم و یه عالمه بچه به دنیا آوردم. یه عالمه نوه و نتیجه و نبیره و ندیده هم دارم. اما این تنها بچه ایه که از بین همه شون قدرت جادویی منو به ارث برده. میخواستم کم کم دیگه آموزشش رو شروع کنم و راه و رسم جادوگرهای جنگلی رو بهش آموزش بدم. ولی بچه ام یه کم، چطور بگم، گاهی وقتا حس میکنم زیاد فکر نمیکنه!! برعکس پدربزرگش، نیل، که خیلی باهوش بود.

بعد رو کرد به گوشواره قرمزی و گفت: عزیزم، فکر میکنی توی این 400 سال چطوری این کار رو کردم؟ وانمود میکنم که مُردم، همه میان و برام مراسم تدفین میگیرن. بعد هم شب از توی تابوت بیرون میام، یه طلسم فراموشی رو بچه ها و نوه نتیجه هام میندازم که کلبه جنگلی رو فراموش کنن و بعد همینجا به زندگی ادامه میدم.

گوشاره قرمزی گفت: چییییی؟ چطور دلتون میاد؟ من .. من...

  • نترس! تو رو میخوام آموزش بدم. طلسمت نمیکنم.
  • اما مامانم چی؟ دلشادبانو! اون چی؟

مادربزرگ با لحن آرامش بخشی گفت: عزیزم نگران دلشادبانو نباش. ما همیشه مواظبشیم. همونطور که اون بابای الدنگت رو که داشت به دخترم خیانت میکرد، دک کردم و فرستادمش ژافُن، بازم مواظبش هستم. فقط نمیدونه که من مواطبشم. من همیشه از دور مراقب تمام بچه هام هستم و کمکشون میکنم.

  • اما ... اما ....
  • گوشواره قرمزی اینقدر اما اما نکن. الانم دیگه برگرد برو خونه. به دلشادبانو هم چیزی نگو. اما نه. تو هیچ وقت حرف توی دهنت نمیمونه. من یه طلسم زبان-بند روت میذارم که نتونی چیزی بهش بگی. چون اگه بدونه، اون وقت مجبور میشم خاطراتش رو پاک کنم.
  • اما...

مادربزرگ غرید: دِ برو دیگه بچه!

گوشواره قرمزی نگاهی به مادربزرگ و بعد هم باکی انداخت، سبدی را که هنوز در دستش بود، به دست مادربزرگ داد و از آنها خداحافظی کرد.

در مسیر برگشت آهسته آهسته، راه میرفت و به اتفاقاتی که آن روز افتاده بود و اتفاقاتی که براساس گفته مادربزرگ قرار بود بیفتد فکر میکرد. گوشواره های کهنه نمدی اش را کاملا از یاد برده بود. گوشواره هایی که مادربزرگ به خاطر خاص بودنش به او داده بود و باید عوض میشدند. وقتی به خانه رسید، دلشادبانو برایش یک غذای خوشمزه پخته بود. اما غذا از گلویش پایین نمیرفت. دلشادبانو نگران گوشواره قرمزی شده بود که خیلی عجیب رفتار میکرد و مثل همیشه سرحال نبود.

دخترک آن شب را هرطور که بود به صبح رساند و بلافاصله بعد از صبحانه ای که بیشتر از یک لقمه از گلویش پایین نرفت، حاضر شد تا دوباره به خانه مادربزرگ برود. دلشادبانو که از حال بد دیشب دخترش و چشم های گود افتاده امروز صبحش فهمیده بود باید اتفاقی افتاده باشد، به گوشواره قرمزی گفت صبر کند تا او هم حاضر شود و همراهش تا خانه مادربزرگ بیاید.

گوشواره قرمزی با اینکه هشدار مادربزرگ را در مورد اینکه دلشادبانو نباید چیزی از رازهای دیروز بفهمد را به یاد داشت، اما حس میکرد دوست ندارد آن مسیر را تنهایی برود. دلش میخواست دلشادبانو هم همراهش میامد و قوت قلبش میشد.

بالاخره هر دو راه افتادند. از معابر شهر گذشتند، از پلی که رودخانه و جنگل را از هم جدا میکرد، عبور کردند و پا به درون جاده جنگلی گذاشتند.

در طول مسیر هیچ کدام حرفی نزدند و هرکدام در افکارش غرق شده بود. وقتی به جایی رسیدند که باید از جاده اصلی خارج میشدند، متوجه چیز عجیبی شدند. جاده فرعی دیگر وجود نداشت!

گوشواره قرمزی و دلشادبانو با تعجب و دلهره تمام جاده اصلی را گشتند. اما جاده فرعی ای در کار نبود، طوری که انگار از عزل وجود نداشته است! دلشادبانو که نگران مادر پیرش بود، با نگرانی زیر لب میگفت: آخه چطور ممکنه؟ چطور امکان داره یه جاده یهویی ظرف یه شب ناپدید بشه؟ ببینم گوشواره قرمزی، تو دیروز مادربزرگ رو دیدی دیگه، نه؟

گوشواره قرمزی کوتاه جواب داد: بله دیدمش.

دخترک نگرانی های خودش را داشت. اما نمیتوانست آنها را با مادرش در میان بگذارد. آنها سعی کردند از میان درختان، راهی به سمت کلبه پیدا کنند. تمام روز را گشتند. حتی روزها، ماه و سال های بعد را هم صرف جستجو کردند. اما مادربزرگ و کلبه ی جنگلی اش را هرگز پیدا نکردند.

تنها یادگاری که گوشواره قرمزی از مادربزرگش داشت، همان گوشواره های کهنه و طلسم زبان بندی بود که او را از گفتن حقیقت ماجرا به دیگران منع میکرد. او میدانست که مانند مادربزرگش یک جادوگر است، به خاطر همین هم وقتی بزرگتر شد و زمان آن رسید که به دنبال سرنوشتش برود، سعی کرد جادوگران آزاد جنگلی ای را پیدا کند که در خدمت فرقه کمان مقدس نبودند و از آنها بخواهد که تعلیمش دهند. دلشادبانو موافق این کارش نبود، اما گوشواره قرمزی که حالا با آن دختری که مادربزرگ را برای آخرین بار دیده برود فرق داشت، تصمیمش را گرفته بود و هرچه در توان داشت به کار  میگرفت تا به خواسته اش برسد. میخواست جادوگر ماهری شود و بعد برود به دنبال باکی و مادربزرگش بگردد.

در ذهنش بارها و بارها، احتمالاتی را که ممکن بود اتفاق افتاده باشد، مرور میکرد. مثلا شاید آن جادوگر فرقه کمان مقدس بعد از اینکه گوشواره قرمزی جنگل را ترک کرده بود، جای مادربزرگ و باکی را پیدا کرده باشد. شاید آنها فرار کرده باشند. شاید هم گیر جادوگر افتاده باشند. یا اینکه شاید اصلا خود مادربزرگ جاده فرعی را از بین برده تا کسی نتواند پیدایشان کند و آنها هنوز در آن کلبه و درون جنگل زندگی میکنند. و هزاران اما و اگر دیگر که هیچ راهی برای اثباتشان نداشت.

گوشواره قرمزی با آن گوشواره های کهنه قرمز که هرگز از خود جدایشان نمیکرد و مدتها بود که اثرشان از بین رفته بود، به دنبال سرنوشتش رفت تا جادوگری را یاد بگیرد و بتواند از راز گم شدن مادربزرگ و باکی سر دربیاورد. اما اینکه واقعا برای باکی و مادربزرگ چه اتفاقی افتاد...

آن داستان دیگریست.

 

پایان

 

لینک دانلود فایل

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۳ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۵۸

deli the druid

| پنجشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۴۷ ق.ظ | ۰ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۳ مرداد ۹۸ ، ۰۰:۴۷

روبان قرمز سرنوشت

| شنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۷، ۱۲:۰۱ ق.ظ | ۰ نظر

فرناز جان، مخاطب خاص عزیزم، امیدوارم که تا ابد به پای آن کسی که دلت را به او باختی زندگی پر از شادی و روزهای خوشی داشته باشی :)

این داستان را برای تو نوشتم که بدانی چه بر سر ما در دوران دانشجویی آوردی بس که گفتی " شوهر شوهر" ! دیدی بالاخره شوالیه سوار بر اسب سفید آمد؟

 

-----------------------

دخترک دست هایش را به آرامی و با ملایمت روی چمن ها گذاشت. می توانست جست و خیز بازیگوشانه ی آنها را در آن غروب نارنجی رنگ، زیر وزش باد حس کند. بالای تپه، زیر درخت بید نشسته بود و از لابه لای موهای پریشان آن بید مجنون، مسحور منظره روبه رویش شده بود. تا چشم کار میکرد، دشت سبزرنگی را میدید که رفته رفته در افسون غروب حل میشد و رنگ می باخت.

مدتی بود که نشسته بود و گذر زمان را تماشا میکرد. منتظر بود. منتظر بالا آمدن مهتاب ...

آخر شنیده بود که اگر در شبی که ماه کامل است، در یک دشت بزرگ درست زیر نور ماه به انتظار پیرمردی بنشیند که میگفتند صدها سال از عمرش میگذرد، بالاخره او را ملاقات خواهد کرد. می گفتند پیرمرد همیشه در شب های مهتابی که هوا صاف صاف است، در دشت بزرگ قدم میزند. بعضی ها میگفتند که پیرمرد جادوگر است، بعضی ها میگفتند که میتواند آینده را پیشبینی کند. بعضی ها هم میگفتند که او موجودی از جنس آدمیزاد نیست ...

به هرحال اگر او را میدید، می توانست از او درباره آینده اش بپرسد.

میتوانست سوالی را بپرسد که از مدت ها پیش به دنبال پاسخش بود. می خواست بداند که سرنوشت او با چه کسی گره خورده... میخواست بداند که می تواند بعد از دیدن کسی که سرنوشتش با او گره خورده، خوشحال و خوشبخت زندگی کند؟ 

به هیچ کس نگفته بود که میخواهد شب را در دشت به انتظار بگذراند. می دانست اگر لب باز کند، همه به او میخندیدند. چون که داستان پیرمرد و نور ماه فقط یک افسانه بود. افسانه ای که فقط دختران جوان، پیرزنهای چاق پرچانه و کودکان به آن باور داشتند. آنوقت ها که مادربزرگش زنده بود، برای اولین بار داستان را از زبان او شنیده بود. 

گاهی وقت ها فکر میکرد مادربزرگ تنها کسی بود که واقعا دوستش داشت و به او اهمیت میداد. آن وقت ها که مادربزرگ زنده بود، بهترین روزهای عمرش بودند. مادربزرگ برایش قصه میگفت، غذاهایی که دوست داشت را برایش درست میکرد و همیشه خدا، قلاب بافتنی یا سوزن خیاطی به دست، درحال بافتن و دوختن بود. برایش شال گردن های گرم و جوراب های پشمی کلفت میبافت تا بتواند سرمای زمستان را طاقت بیاورد یا با تکه پارچه های به دردنخوری که از بزاز می گرفت برایش لباس میدوخت. مادربزرگ تنها کسی بود که به او اهمیت میداد.

وقتی یک روز سرد زمستانی، مادربزرگ را درحالی پیدا کرد که کنار خاکستر آتشِ خاموش شده نشسته بود و شال گردنی را که بعد از روزها بالاخره تمام کرده بود، در دست های بی جانش گرفته بود، فهمید که باید بی پشت و پناه راهش را در دنیا ادامه دهد.

اما تنهایی آزارش میداد. چند سال بود که تنها بود. تنهایی باعث می شود که آدم احساس کند مانند یک قاصدک، با هر وزش باد به این سو آن سو می رود، بدون اینکه واقعا به جایی تعلق داشته باشد یا پشت و پناهی او را در حصار محبت و گرمای خود بگیرد.

رویای اینکه کسی در کنارش باشد ... کسی که بتواند در روزهای سخت به او تکیه کند ... کسی که بتواند شادی هایش را با او قسمت کند و شریک تک تک روزها و آرزوهایش باشد. دستش را بگیرد و با هم و همراه هم به آرامی از جاده زندگی گذر کنند ...

تصور اینکه بتواند چنین کسی را پیدا کند آنقدر برایش خوشایند و دلچسب بود که میخواست بداند آیا این خواسته اش تمام عمر تنها یک رویا خواهد ماند یا به واقعیت خواهد پیوست. به همین خاطر هم تصمیم گرفته بود پیرمردی را که مادربزرگش بارها و بارها داستان ملاقاتش را با او تعریف کرده بود، ببیند و از او سوال کند تا شاید به جواب برسد. 

 

دیگر خورشید کاملا غروب کرده بود و ماه بالا آمده بود. نور مهتاب و ستاره های بیشمار آسمان دشت را روشن میکردند. منتظر ماند. شب درازی بود. ماه کم کم حرکت میکرد و از بالای سرش می گذشت. وقتی شب به نیمه رسید و ماه درست وسط دشت قرار گرفته بود، سایه ای را روی چمن هایی دید که مدتی قبل از نور ماه میدرخشیدند. 

سراسیمه بلند شد. چشمانش را ریز کرد تا بتواند وسط دشت را بهتر ببیند. واقعا کسی آنجا ایستاده بود. پس حقیقت داشت. داستان های مادربزرگش راست بودند. دوان دوان از تپه پایین آمد. لحظه ای از آن هیئت سیاه رنگ چشم بر نمیداشت. جسم سیاه رنگ ثابت ایستاده بود و به ماه نگاه میکرد. آنقدر تند دویده بود که وقتی که به هیئت سیاه رنگ رسید، از نفس افتاده بود.

پیرمرد با مهربانی نگاهش میکرد. چشم های روشنی داشت که زیر نور مهتاب برق میزدند. صورتش پر از چین و چروک بود. ریش و سبیل بلند نقره ای رنگی داشت. انگار که تار و پود آن را از نور ماه بافته باشند. به دخترک که خم شده بود و دستانش را روی زانوهایش گذاشته بود تا نفسش بالا بیاید با لبخند نگاه میکرد.

بالاخره از شدت نفس نفس زدن های دخترک کم شد، پیرمرد از او پرسید : دخترم. دیر وقته. اینجا چه کار میکنی؟

دخترک با ساده دلی گفت : مادربزرگم داستان شما را برایم تعریف کرده بود. گفته بود که در زمان جوانیش شما را دیده و از شما درخواست کرده بود که آینده اش را نشانش دهید.

- و حالا تو هم میخوایی از آینده با خبر بشی؟ مثل مادربزرگت؟

- بله! میخوام راجع به سرنوشتم بدونم.

- چرا؟

- ... خب ...

- میدونی دخترم، جاده سرنوشت جاده ایه که هرکسی اون رو طی میکنه. بالاخره به چیزهایی که سر راهت قرار دارند میرسی. پس چرا اینقدر عجله داری که بدونی توی این جاده چی در انتظارته؟

- خب اگر بدونم چی در انتظارمه، راحت تر میتونم سختی های راه رو تحمل کنم تا در نهایت به اون چیزی که باید برسم.

- اگر اون چیزی که فکر میکنی سر راهت نباشه چی؟ اگر قرار باشه سرنوشت متفاوتی با اون چیزی که در دهن داری برات اتفاق بیفته چی؟

- من ... من ... زبانش بند آمده بود. نمی دانست چه باید بگوید. یعنی قرار نبود زندگی روی خوش به او نشان دهد؟

- گاهی وقتا سرنوشت با اون چیزی که ما آرزو میکنیم متفاوته. 

دخترک وا رفت. حس کرد زانوهایش تحمل وزنش را ندادند. روی چمن ها افتاد.

پیرمرد به بالا نگاه میکرد.

- میدانی، من قبلا هم تو را دیده ام. 

دخترک سرش را بالا آورد و با بی حالی به پیرمرد خیره شد.

- البته در این زندگی ات نه! قبلا هم آمده بودی و از من همین سوال را پرسیده بودی. بیا بگذار نشانت بدهم.

کنار دخترک روی زمین نشست و دستش را روی دست دخترک گذاشت.

- میبینی اش؟

به محض اینکه دخترک تماس دست پیرمرد را حس کرد، بند قرمز رنگ و ظریفی را دید که یک سر آن به مچ اش بسته شده بود و سر دیگر در آن سوی تاریکی محو شده بود. کمی که بیشتر دقت کرد، دید سر دیگر بند قرمز به دست شخصی بسته شده که آن سوتر ایستاده ...

-میگن که یک یند قرمز رنگ نادیدنی در تمام عمر هر کس رو به همسر واقعیش متصل میکنه. میتونی ببینیش؟ تصویر کسی هستش که قراره باهاش ازدواج کنی.

دخترک به آرامی سرش را تکان داد. خیالش راحت شده بود. تمام آرزوهایش قرار بود به واقعیت تبدیل شوند.

کمی بیشتر به مردی که روبه رویش ایستاده بود، نگاه کرد. قد بلند بود. قیافه مردانه ای داشت. از آنهایی که می توانی زندگی ات را به دستانش بسپاری. احساس کرد ته دلش کمی قرص شد.

- این بار دومیه که این تصویر رو نشونت میدم. بار اول که نشونت دادم، رفتی برای تک تک بچه هات تعریف کردی و از اون به بعد تک تک دخترای نسل تو اومدن سراغ من به هوای اینکه سرنوشتشون رو ببینن! خواهش میکنم اینبار دیگه برای کسی تعریف نکن! بذار من پیرمرد یه کم در آرامش باشم و از قدم زیر نور ماه لذت ببرم!

دخترک با کمی تعجب خندید. نگاهش را نمی توانست از آن هیبت دوست داشتنی که زیر نور ماه ایستاده بود بردارد.

- تو سه بار در این دنیا زندگی میکنی. یعنی در سرنوشتت نوشته شده که سه بار به تو اجازه داده میشود در مسیر زندگی حرکت کنی. بار اول از همه برای تو سخت تر است. دشواری های زیادی را تحمل کردی. فقر و تنگدستی تا لحظه اخر زندگی ات از تو جدا نشد. همسرت هم بعد از سه سال زندگی مشترک مریض شد و این دنیا را ترک کرد. خودت هم با سل از دنیا رفتی. بار دوم زندگی ات کمی آسان تر می شود. سختی کمتری تحمل میکنی، خیلی زود همسرت را خواهی دید، اما اینبار هم او زندگی طولانی نخواهد داشت. مقدر است که اینبار هم زندگی ات را تنهایی سپری کنی. اما بار سومی که به دنیا می آیی، کاملا متفاوت خواهد بود. در عصری کاملا متفاوت، زندگی مرفهی خواهی داشت. همسرت اینبار برعکس زندگی های قبلی اش عمری طولانی خواهد داشت و در کنار هم زندگی خوبی را میگذرانید.

- اینها چیزهایی نبودند که انتظار شنیدنش را داشتم.

- دفعه قبل هم دقیقا همین را گفتی.

- ... دوست دارم زودتر زندگی سومم فرا برسد تا بتوانم خوشبخت و راضی با او زندگی کنم ... 

با حسرت نگاهی به تصویر یارش انداخت.

پیرمرد خندید. - همیشه عجولی!

دستش را از روی دست دخترک برداشت. تصویر مرد و بند قرمزی که او را به دخترک وصل میکرد، ناپدید شد.

دخترک سرش را بالا گرفت و به ماه نگاه کرد. ماهی که نور نقره فامش را با محبت به روی تمام دشت می تابید. به آینده نامعلومش فکر میکرد و به راهی که باید می رفت ...

به جایی که پیرمرد نشسته بود نگاه کرد. اثری از او نبود.

دخترک تنها بود. تنهای تنها ...

 

------------

 

-  هیچی دیگه. بعدش بهم گفت که میخواد بیشتر با هم آشنا بشیم. اما نمیخوام که خونواده هامون بفهمن. چون بعد از جریان خواستگاری و به هم خوردنش، نمیخوام یه بار دیگه مامانم رو امیدوار کنم. منم بهش گفتم که باشه موافقم و اینا. حالا قراره امروز بریم پارک ملت بشینیم و حرف بزنیم.

-اون جریان خانم مافی چی شد پس؟ همونی که از سر کلاس کشیدنت بیرون و گفتن مدیرگروه باهات کار داره.

- کدوم رو میگی؟ 

- بابا همونی که سر کلاس تکنیک پالس نشسته بودیم، بعد یهویی خانم مافی صدات کرد و گفت که یکی از استادها تو رو دیده و چون میدونسته که پدرت هم تدریس میکنه و آشنایی دورادور باهاش داشته، تو رو برای پسرش خواستگاری کرده. اونو میگم!!

- آها!! هیچی دیگه. به توافق نرسیدیم. راستش اصلا از پسره خوشم نمیومد. البته امشب قراره یکی دیگه از دوستای بابام برای پسرش بیان خواستگاریم. اما من تصمیم خودم رو گرفتم. فعلا میخوام با " نیما " دوست باشم یه مدت تا ببینینم چی میشه. اخه میدونی، فکر میکنم نیما با همه شون فرق داره.

 

یک سال و نیم بعد

- بچه ها من عقد کردم. 

- چییییییییییی؟؟؟؟

-کی؟ چطوری؟؟؟؟

- فرنااااااااااااااز!!!! مبارکه!!! ای وای پس یه عروسی افتادیم.

- حالا کی هست چه شکلیه؟ چند سالشه؟

- اسمش چیه؟

- چطوری همدیگه رو دیدین؟ کی آشنا شدین؟

- فرناز چرا زودتر نگفتی خب؟ چرا اینقدر یهویی؟

- مبارکه! عروسی رو کی میگیرین؟

-  توی دزفول اومدن خواستگاری و دیدمش و پسندیدمش و بله رو دادم. آذر سال دیگه هم عروسیمونه.

-مبارکهههههه !!!!!!!

 

------------------

 

وقتی ماشین عروس کنار تالار توقف کرد، جمعیت نسبتا زیادی برای استقبال از عروس و داماد جلوی در ایستاده بودند. صدای کل کشیدن و دست زدن و آهنگ های شاد فضا را پرد کرده بود. دخترک خوشحال بود. یارش را یافته بود. از ته دل لبخند میزد.

پیرمردی با ریش بلند نقره ای و چشم های مهتابی کمی دورتر ایستاده بود. نگاهش به صورت خندان دخترک بود و او هم لبخند میزد...

 

------------------

این داستان برگرفته از یک افسانه چینی است.