بلوکات

داستانها، دریچه ای به دنیای دیگر اند. هرچند برای مدتی کوتاه...

بلوکات

داستانها، دریچه ای به دنیای دیگر اند. هرچند برای مدتی کوتاه...

۲ مطلب با موضوع «داستان عاشقانه» ثبت شده است

deli the druid

| پنجشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۴۷ ق.ظ | ۰ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۳ مرداد ۹۸ ، ۰۰:۴۷

روبان قرمز سرنوشت

| شنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۷، ۱۲:۰۱ ق.ظ | ۰ نظر

فرناز جان، مخاطب خاص عزیزم، امیدوارم که تا ابد به پای آن کسی که دلت را به او باختی زندگی پر از شادی و روزهای خوشی داشته باشی :)

این داستان را برای تو نوشتم که بدانی چه بر سر ما در دوران دانشجویی آوردی بس که گفتی " شوهر شوهر" ! دیدی بالاخره شوالیه سوار بر اسب سفید آمد؟

 

-----------------------

دخترک دست هایش را به آرامی و با ملایمت روی چمن ها گذاشت. می توانست جست و خیز بازیگوشانه ی آنها را در آن غروب نارنجی رنگ، زیر وزش باد حس کند. بالای تپه، زیر درخت بید نشسته بود و از لابه لای موهای پریشان آن بید مجنون، مسحور منظره روبه رویش شده بود. تا چشم کار میکرد، دشت سبزرنگی را میدید که رفته رفته در افسون غروب حل میشد و رنگ می باخت.

مدتی بود که نشسته بود و گذر زمان را تماشا میکرد. منتظر بود. منتظر بالا آمدن مهتاب ...

آخر شنیده بود که اگر در شبی که ماه کامل است، در یک دشت بزرگ درست زیر نور ماه به انتظار پیرمردی بنشیند که میگفتند صدها سال از عمرش میگذرد، بالاخره او را ملاقات خواهد کرد. می گفتند پیرمرد همیشه در شب های مهتابی که هوا صاف صاف است، در دشت بزرگ قدم میزند. بعضی ها میگفتند که پیرمرد جادوگر است، بعضی ها میگفتند که میتواند آینده را پیشبینی کند. بعضی ها هم میگفتند که او موجودی از جنس آدمیزاد نیست ...

به هرحال اگر او را میدید، می توانست از او درباره آینده اش بپرسد.

میتوانست سوالی را بپرسد که از مدت ها پیش به دنبال پاسخش بود. می خواست بداند که سرنوشت او با چه کسی گره خورده... میخواست بداند که می تواند بعد از دیدن کسی که سرنوشتش با او گره خورده، خوشحال و خوشبخت زندگی کند؟ 

به هیچ کس نگفته بود که میخواهد شب را در دشت به انتظار بگذراند. می دانست اگر لب باز کند، همه به او میخندیدند. چون که داستان پیرمرد و نور ماه فقط یک افسانه بود. افسانه ای که فقط دختران جوان، پیرزنهای چاق پرچانه و کودکان به آن باور داشتند. آنوقت ها که مادربزرگش زنده بود، برای اولین بار داستان را از زبان او شنیده بود. 

گاهی وقت ها فکر میکرد مادربزرگ تنها کسی بود که واقعا دوستش داشت و به او اهمیت میداد. آن وقت ها که مادربزرگ زنده بود، بهترین روزهای عمرش بودند. مادربزرگ برایش قصه میگفت، غذاهایی که دوست داشت را برایش درست میکرد و همیشه خدا، قلاب بافتنی یا سوزن خیاطی به دست، درحال بافتن و دوختن بود. برایش شال گردن های گرم و جوراب های پشمی کلفت میبافت تا بتواند سرمای زمستان را طاقت بیاورد یا با تکه پارچه های به دردنخوری که از بزاز می گرفت برایش لباس میدوخت. مادربزرگ تنها کسی بود که به او اهمیت میداد.

وقتی یک روز سرد زمستانی، مادربزرگ را درحالی پیدا کرد که کنار خاکستر آتشِ خاموش شده نشسته بود و شال گردنی را که بعد از روزها بالاخره تمام کرده بود، در دست های بی جانش گرفته بود، فهمید که باید بی پشت و پناه راهش را در دنیا ادامه دهد.

اما تنهایی آزارش میداد. چند سال بود که تنها بود. تنهایی باعث می شود که آدم احساس کند مانند یک قاصدک، با هر وزش باد به این سو آن سو می رود، بدون اینکه واقعا به جایی تعلق داشته باشد یا پشت و پناهی او را در حصار محبت و گرمای خود بگیرد.

رویای اینکه کسی در کنارش باشد ... کسی که بتواند در روزهای سخت به او تکیه کند ... کسی که بتواند شادی هایش را با او قسمت کند و شریک تک تک روزها و آرزوهایش باشد. دستش را بگیرد و با هم و همراه هم به آرامی از جاده زندگی گذر کنند ...

تصور اینکه بتواند چنین کسی را پیدا کند آنقدر برایش خوشایند و دلچسب بود که میخواست بداند آیا این خواسته اش تمام عمر تنها یک رویا خواهد ماند یا به واقعیت خواهد پیوست. به همین خاطر هم تصمیم گرفته بود پیرمردی را که مادربزرگش بارها و بارها داستان ملاقاتش را با او تعریف کرده بود، ببیند و از او سوال کند تا شاید به جواب برسد. 

 

دیگر خورشید کاملا غروب کرده بود و ماه بالا آمده بود. نور مهتاب و ستاره های بیشمار آسمان دشت را روشن میکردند. منتظر ماند. شب درازی بود. ماه کم کم حرکت میکرد و از بالای سرش می گذشت. وقتی شب به نیمه رسید و ماه درست وسط دشت قرار گرفته بود، سایه ای را روی چمن هایی دید که مدتی قبل از نور ماه میدرخشیدند. 

سراسیمه بلند شد. چشمانش را ریز کرد تا بتواند وسط دشت را بهتر ببیند. واقعا کسی آنجا ایستاده بود. پس حقیقت داشت. داستان های مادربزرگش راست بودند. دوان دوان از تپه پایین آمد. لحظه ای از آن هیئت سیاه رنگ چشم بر نمیداشت. جسم سیاه رنگ ثابت ایستاده بود و به ماه نگاه میکرد. آنقدر تند دویده بود که وقتی که به هیئت سیاه رنگ رسید، از نفس افتاده بود.

پیرمرد با مهربانی نگاهش میکرد. چشم های روشنی داشت که زیر نور مهتاب برق میزدند. صورتش پر از چین و چروک بود. ریش و سبیل بلند نقره ای رنگی داشت. انگار که تار و پود آن را از نور ماه بافته باشند. به دخترک که خم شده بود و دستانش را روی زانوهایش گذاشته بود تا نفسش بالا بیاید با لبخند نگاه میکرد.

بالاخره از شدت نفس نفس زدن های دخترک کم شد، پیرمرد از او پرسید : دخترم. دیر وقته. اینجا چه کار میکنی؟

دخترک با ساده دلی گفت : مادربزرگم داستان شما را برایم تعریف کرده بود. گفته بود که در زمان جوانیش شما را دیده و از شما درخواست کرده بود که آینده اش را نشانش دهید.

- و حالا تو هم میخوایی از آینده با خبر بشی؟ مثل مادربزرگت؟

- بله! میخوام راجع به سرنوشتم بدونم.

- چرا؟

- ... خب ...

- میدونی دخترم، جاده سرنوشت جاده ایه که هرکسی اون رو طی میکنه. بالاخره به چیزهایی که سر راهت قرار دارند میرسی. پس چرا اینقدر عجله داری که بدونی توی این جاده چی در انتظارته؟

- خب اگر بدونم چی در انتظارمه، راحت تر میتونم سختی های راه رو تحمل کنم تا در نهایت به اون چیزی که باید برسم.

- اگر اون چیزی که فکر میکنی سر راهت نباشه چی؟ اگر قرار باشه سرنوشت متفاوتی با اون چیزی که در دهن داری برات اتفاق بیفته چی؟

- من ... من ... زبانش بند آمده بود. نمی دانست چه باید بگوید. یعنی قرار نبود زندگی روی خوش به او نشان دهد؟

- گاهی وقتا سرنوشت با اون چیزی که ما آرزو میکنیم متفاوته. 

دخترک وا رفت. حس کرد زانوهایش تحمل وزنش را ندادند. روی چمن ها افتاد.

پیرمرد به بالا نگاه میکرد.

- میدانی، من قبلا هم تو را دیده ام. 

دخترک سرش را بالا آورد و با بی حالی به پیرمرد خیره شد.

- البته در این زندگی ات نه! قبلا هم آمده بودی و از من همین سوال را پرسیده بودی. بیا بگذار نشانت بدهم.

کنار دخترک روی زمین نشست و دستش را روی دست دخترک گذاشت.

- میبینی اش؟

به محض اینکه دخترک تماس دست پیرمرد را حس کرد، بند قرمز رنگ و ظریفی را دید که یک سر آن به مچ اش بسته شده بود و سر دیگر در آن سوی تاریکی محو شده بود. کمی که بیشتر دقت کرد، دید سر دیگر بند قرمز به دست شخصی بسته شده که آن سوتر ایستاده ...

-میگن که یک یند قرمز رنگ نادیدنی در تمام عمر هر کس رو به همسر واقعیش متصل میکنه. میتونی ببینیش؟ تصویر کسی هستش که قراره باهاش ازدواج کنی.

دخترک به آرامی سرش را تکان داد. خیالش راحت شده بود. تمام آرزوهایش قرار بود به واقعیت تبدیل شوند.

کمی بیشتر به مردی که روبه رویش ایستاده بود، نگاه کرد. قد بلند بود. قیافه مردانه ای داشت. از آنهایی که می توانی زندگی ات را به دستانش بسپاری. احساس کرد ته دلش کمی قرص شد.

- این بار دومیه که این تصویر رو نشونت میدم. بار اول که نشونت دادم، رفتی برای تک تک بچه هات تعریف کردی و از اون به بعد تک تک دخترای نسل تو اومدن سراغ من به هوای اینکه سرنوشتشون رو ببینن! خواهش میکنم اینبار دیگه برای کسی تعریف نکن! بذار من پیرمرد یه کم در آرامش باشم و از قدم زیر نور ماه لذت ببرم!

دخترک با کمی تعجب خندید. نگاهش را نمی توانست از آن هیبت دوست داشتنی که زیر نور ماه ایستاده بود بردارد.

- تو سه بار در این دنیا زندگی میکنی. یعنی در سرنوشتت نوشته شده که سه بار به تو اجازه داده میشود در مسیر زندگی حرکت کنی. بار اول از همه برای تو سخت تر است. دشواری های زیادی را تحمل کردی. فقر و تنگدستی تا لحظه اخر زندگی ات از تو جدا نشد. همسرت هم بعد از سه سال زندگی مشترک مریض شد و این دنیا را ترک کرد. خودت هم با سل از دنیا رفتی. بار دوم زندگی ات کمی آسان تر می شود. سختی کمتری تحمل میکنی، خیلی زود همسرت را خواهی دید، اما اینبار هم او زندگی طولانی نخواهد داشت. مقدر است که اینبار هم زندگی ات را تنهایی سپری کنی. اما بار سومی که به دنیا می آیی، کاملا متفاوت خواهد بود. در عصری کاملا متفاوت، زندگی مرفهی خواهی داشت. همسرت اینبار برعکس زندگی های قبلی اش عمری طولانی خواهد داشت و در کنار هم زندگی خوبی را میگذرانید.

- اینها چیزهایی نبودند که انتظار شنیدنش را داشتم.

- دفعه قبل هم دقیقا همین را گفتی.

- ... دوست دارم زودتر زندگی سومم فرا برسد تا بتوانم خوشبخت و راضی با او زندگی کنم ... 

با حسرت نگاهی به تصویر یارش انداخت.

پیرمرد خندید. - همیشه عجولی!

دستش را از روی دست دخترک برداشت. تصویر مرد و بند قرمزی که او را به دخترک وصل میکرد، ناپدید شد.

دخترک سرش را بالا گرفت و به ماه نگاه کرد. ماهی که نور نقره فامش را با محبت به روی تمام دشت می تابید. به آینده نامعلومش فکر میکرد و به راهی که باید می رفت ...

به جایی که پیرمرد نشسته بود نگاه کرد. اثری از او نبود.

دخترک تنها بود. تنهای تنها ...

 

------------

 

-  هیچی دیگه. بعدش بهم گفت که میخواد بیشتر با هم آشنا بشیم. اما نمیخوام که خونواده هامون بفهمن. چون بعد از جریان خواستگاری و به هم خوردنش، نمیخوام یه بار دیگه مامانم رو امیدوار کنم. منم بهش گفتم که باشه موافقم و اینا. حالا قراره امروز بریم پارک ملت بشینیم و حرف بزنیم.

-اون جریان خانم مافی چی شد پس؟ همونی که از سر کلاس کشیدنت بیرون و گفتن مدیرگروه باهات کار داره.

- کدوم رو میگی؟ 

- بابا همونی که سر کلاس تکنیک پالس نشسته بودیم، بعد یهویی خانم مافی صدات کرد و گفت که یکی از استادها تو رو دیده و چون میدونسته که پدرت هم تدریس میکنه و آشنایی دورادور باهاش داشته، تو رو برای پسرش خواستگاری کرده. اونو میگم!!

- آها!! هیچی دیگه. به توافق نرسیدیم. راستش اصلا از پسره خوشم نمیومد. البته امشب قراره یکی دیگه از دوستای بابام برای پسرش بیان خواستگاریم. اما من تصمیم خودم رو گرفتم. فعلا میخوام با " نیما " دوست باشم یه مدت تا ببینینم چی میشه. اخه میدونی، فکر میکنم نیما با همه شون فرق داره.

 

یک سال و نیم بعد

- بچه ها من عقد کردم. 

- چییییییییییی؟؟؟؟

-کی؟ چطوری؟؟؟؟

- فرنااااااااااااااز!!!! مبارکه!!! ای وای پس یه عروسی افتادیم.

- حالا کی هست چه شکلیه؟ چند سالشه؟

- اسمش چیه؟

- چطوری همدیگه رو دیدین؟ کی آشنا شدین؟

- فرناز چرا زودتر نگفتی خب؟ چرا اینقدر یهویی؟

- مبارکه! عروسی رو کی میگیرین؟

-  توی دزفول اومدن خواستگاری و دیدمش و پسندیدمش و بله رو دادم. آذر سال دیگه هم عروسیمونه.

-مبارکهههههه !!!!!!!

 

------------------

 

وقتی ماشین عروس کنار تالار توقف کرد، جمعیت نسبتا زیادی برای استقبال از عروس و داماد جلوی در ایستاده بودند. صدای کل کشیدن و دست زدن و آهنگ های شاد فضا را پرد کرده بود. دخترک خوشحال بود. یارش را یافته بود. از ته دل لبخند میزد.

پیرمردی با ریش بلند نقره ای و چشم های مهتابی کمی دورتر ایستاده بود. نگاهش به صورت خندان دخترک بود و او هم لبخند میزد...

 

------------------

این داستان برگرفته از یک افسانه چینی است.